سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شکیبا

کوچه های نوجوانی

                                                                                              بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی وقته دیگه حال و حوصله مطلب گذاشتنو ندارم.

چشمم تو صفحه لب تاب سیاهی میره.

اونوختا که کوچیک بودم ، بابام که طلبه بود ، مارو با خودش میبرد تو روستاهای مختلف برای تبلیغ.

یادمه  جشنا و عزاها چه قد زیاد بود !

همه دور هم جمع می شدن .

گل می گفتن و گل می شنفتن.

تموم عشق و عاشقیای دختر پسرای جوون اونجاها لو می رفت.

اسماشون می رفت تو شناسه ذهنی هم محلیا.

تو کوچه خیابونا همه به هم نشونشون می دادن.

بدون اینکه حتی کسی موضوع رو به زبون بیاره خود به خود همه چیز پا می گرفت

با هر بهونه ای جشنی راه میفتاد و تشت و تنبک و داریه ویه دور قمری وسط زنها ،تو اتاقای گرم و پر سر و صدا .

بعدشم دید و بازدید های بی کینه و بی حسادت.

صداقت تو چهره ساده شون موج می زد.

اسمای غلام و رمضون و شعبون و غنبر و حیدر و گل نسا و گلپری وننه سکینه و بی بی مهتاب

کل کل نبود .دروغا زود لو می رفت .دعواها هم زیبا و پر سر و صدا بود .اخر همون دعوا هم ،همدیگه رو بغل می کردن و اشتی و تموم

سر اسباب بازیای زنونه با هم چشم و هم چشمی نداشتن.

مردا غیرتی و پر جزبه بودن .و البته گاهی تند و قلدر.

زنا وراج و ساکت و مادرا یا همون ننه ها پیش همه خونواده عزیز بودن و مظلوم .

مثل ما تو تنهایی و غم ،به لب تاب و پیام رسون پناه نمی بردن

تو همین تهران ،که من دوره نوجوونی خودمو اونجا گذروندم ،گاهی اب نداشتیم ،برقم همیشه می رفت.

دو تا کانال تلویزیون بیشترنبود اونم ساعت 5به بعد.

از خونه برای اوردن اب تا محله های دیگه می رفتیم  تو برف و سرمای گزنده ،تو گرمای ظهر تابستون.

نمی دونم چرا اونقدر گرما و سرما سوز داشت.

نه بخاری گازی بود نه کولر.

کرسی میذاشتیم . شبا زیر کرسی برقی مشقامو می نوشتم .یادش به خیر

با کفشایی که کفی نداشت و زیرش پاره بود کلی راه تا مدرسه پیاده می رفتیم.

برف تو کفشامون اب می شد و یخش تموم بدنمونو کرخ می کرد.

همیشه اخر سال نصف کتابا مون گم می شد.

با این حال نمره هامون خیلی خوب بود.

یادمه هم دوره ای هامون تو کارنامشون دست می بردنو نمره 9 می شد نوزده و نمره 10 می شد 15

بعدشم کلی ماچ و بوس از مامان و بابا ی بیچاره می گرفتن و تو شهریور تازه کاشف به عمل میومد که تجدید شدن

بماند، سختی هاش با خنده ها و بازیهاش همراه بود.

واقعا گاهی نمیدونم . به شادیهای اون دوره غبطه بخورم یا به راحتی های این دوره دل خوش کنم.

و یا به عبارتی ،رنجهای اون دوره ناخوشایند تر بود یا تنهایی های این دوره.

دلم می خواد  خدا یه بار دیگه شادیهای ساده اون زمان رو بیاره تو راحتیهای این مکان.

دلم هوای دوستای ساده دل خودمو کرده

تا یه دل سیر باهم بگیم و بخندیم.

نو جوونی کجایی که یادت به خیر........

 

 

 


+ نوشته شده در سه شنبه 92/10/24ساعت 7:5 عصر توسط شعله صبر نظرات ( ) |



سلام بر تشنه لب کربلا

http://parvazkalam.parsiblog.com/Files/4462fb5d4cc6e6630eba28e586189bb2.gif


+ نوشته شده در شنبه 92/9/16ساعت 11:49 صبح توسط شعله صبر نظرات ( ) |



روز دانشجو مبارک

http://parvazkalam.parsiblog.com/Files/155f75cf7a3578c7319bce44f78a63c4.jpg


+ نوشته شده در شنبه 92/9/16ساعت 11:38 صبح توسط شعله صبر نظرات ( ) |



عالم شدن چه مشکل ،ادم شدن محال است

                                                                                  بسم الله الرحمن الرحیم

علم و دانش نوریست که در دلها تابانده می شود که تو بدانی یک چیزایی هم هست که تو از اونا اگاه نیستی ..

بعضیا یه طوری می گن که ما درس خونده ایم که انگار عالم دهرن

به خودم می گم

تا گوساله گاو شود         دل مامانش اب شود

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

از ابن سینا شعری نقل شده که مضمونش جالبه

اخر عمرش تازه می گه:انقدر علم اموختم که بدانم هیچ نمی دانم

واقعا هم همینطوره

به قول طلبه ها که مثل جالبی دارن :میگن

سال اول طلبگی همه فک می کنن خدان

سال دوم یه کم میان پایین ،می گن پیامبرن باید فکر کرد

سال سوم به امام بودن راضی می شن دلم شکست

سال چارم به بعد می فهمن ،همین که طلبه اند خودش خیلیه هیسسسس

سالای بعد تازه می فهمن چقدر در این دریای علم بی سوادن شرمنده

خلاصه هر چه بیاموزی و هر چند سال که درس بخونی .وقتی عالم می شی که بفهمی هیچ چی نمی دونی گریه‌آور

اون وقت تازه می فهمی چرا می گن                          

                                                            زگهواره تا گور دانش بجوی 


+ نوشته شده در شنبه 92/9/16ساعت 11:29 صبح توسط شعله صبر نظرات ( ) |



کربلا خود عاشقیست

http://parvazkalam.parsiblog.com/Files/5b28afbb56b5e4f613d7af09c648c406.jpg                                                 


+ نوشته شده در شنبه 92/8/25ساعت 2:10 عصر توسط شعله صبر نظرات ( ) |



ببار ای اسمان اشک مجنون که لیلی تشنه یک قطره اب است

غمخانه دلم با غبار سیه فام اندوه  پیوندی اسمانی دارد

 کوچک شده ام انقدر که دیگر خودم را نمی بینم

مثل قطرات باران که از ارتفاع سپهر ناگاه به پهنه خشک  کویر می پاشند  و محو می شوند

 همه بناهای ارزو که من معماران مست خود را مجبور به ساختنشان کرده بودم خراب شده .

چشمم خونبار است و می دانم ، فریاد سکوتم را کسی نخواهد شنید

گلپونه های غم ،دو طرف جاده خستگی رو ییده اند

ضربتی رعد اسا باید و شکافی عمیق و  جراحی کاردان تا عقده های خاموش قلبم را از تکه های شکسته احساسم جدا کند.

ای شمشیر ها فرود ایید تا قلبم را به هیجان رنگینتان بسپارم

  سالها بار غم عجیبترین موجود خلقت را به دوش کشیده  و تکانه های زندگی را در ملودی زمان سروده

نمی دانم صدایش تا کجاها می رسد

ایا گوش کهکشان غرش برق اسای گریه را می شنود .

 کلمه ،واژه و سرود همه  دست به دست هم داده اند

،تاجمله ای  سرشار از امید در رگ احساسم تزریق کنند

و مرا از رنج زندگی برهانند

 

کم کمک می رسد :

ندای جبراییل،

وقتی بر لب عصاره انبیا، شربت شیرین وحی می چکاند:

 

ان مع العسر یسرا

فان مع العسر یسرا

زمزمه ها کار خود را می کنند

و من رود ها را می پیمایم

سنگها را می شکنم

راه می گشایم

اقیانوس در انتظار من است

.

 


+ نوشته شده در یکشنبه 92/7/21ساعت 11:8 عصر توسط شعله صبر نظرات ( ) |



....

خواب را بیاورید تا در چشم خود زندانیش کنم

همبند شدن دو دشمن در یک بند تماشاییست


+ نوشته شده در سه شنبه 92/7/2ساعت 12:42 صبح توسط شعله صبر نظرات ( ) |



امان از زبون مردم

باز از قضای حق پروردگار

قاطی شده بازی این روزگار

داداش ماداشا همه مهمون شدن

بچه ها دیوونه و حیرون شدن

 یخچالمون خالی و بی اثاثه

جیبمونم نگفته اس و پاسه

شوهره تا فهمیده در جا زده

یه قر وامونده به دنیا زده 

هنوز ناهار نخورده فکر شامم

فکر چلو جوجه لا بلامم

دختر ا زود کمک کنید تو کارا

خونه رو جابجا کنید بی حالا

اجیل و تخمه جاش پفک میاریم

گوجه  خیار و چیپس تک میاریم

ظرف بلورین نداریم تو خونه

اگه داریم لب پره دونه دونه

کاسه ماسه پیدا کنید تو گنجه

اگه بگن یه چیز ، برام یه رنجه

 خلاصه مهمونا تشیف اوردن

شامه رو خوردن و تشیفو بردن

گفته بودن پشت سرم مهمونا

رسید خبر از کلاغای اونجا

فلانی یک شب نتونس خیر کنه

مهمونا رو با نون خشک سیر کنه

خسیس و بی سلیقه و کثیفه

هر کی بیاد ویرونه رو حریفه

ادم میمونه توی کار دنیا

زبون مردمون پر تمنا

میخورن و پشتش میگن گدا بود

اینجا انگار خونه فقرا بود

خدا نگو طاقتمون کم شده

زمونه اینجوری فراهم شده

گوش و دل و چشم و همه فکرمون

مصرف و مصرف همه ذکرمون

خانوما رو باید اول درست کرد

ذکرشونو جمع پولای خرد کرد

تا اقتصادمون شکوفا بشه

مصرفمون کم توی دنیا بشه

امید تا این کمرا خم بشه

بارش کار ما دمادم بشه

 

 

سروده شعله صبر تابستان 92


+ نوشته شده در پنج شنبه 92/6/28ساعت 10:18 صبح توسط شعله صبر نظرات ( ) |